همه نگاها حالا روی سرگرد بود که طرز نگاهش تا حدودی عوض شد و با لبخندی رو به من گفت:
-عزیزم ،نمی خوای منو به خانواده ات معرفی کنی ؟
اخم و کلی سوال، صورت دایی رو پر کرد.یونس هم بدتر از دایی که سرگرد در همون هنگام به سمت دایی که از چهره و سنش میشد تشخیص داد که بزرگ خانواده است چرخید و در کمال ادب و احترام دستشو به سمتش بلند کرد و آروم و با لبایی خندون گفت:
-سلام...از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم
دایی متعجب بهش دست داد و به من خیره موند. سرگرد مچ گیرانه نگاه دایی رو دنبال کرد تا اینکه به من رسید.نگاهش مرموز و عجیب شده بود
نمی تونستم حرفی نزنم.اونقدر توی این یکساعت گذشته همه از حضور من و سرگرد سورپرایز شده بودن که خودمم کم اورده بودم.