مامان اشرف دستهایم را فشرد. باز هم همان دست های گرم همیشگی بود. دستش را بوسیدم. دستانم را به طرف لبهایش برد و بوسه ای بر آنها نشاند دستم خیس شد نگاهش کردم دانه های اشک ازاد شده بودند و همچون ابرهای بهاری می باریدند. طاقت دیدن اشکش را نداشتم ولی از طرفی هم خوشحال بودم که از آن حال و هوا بیرون آمده بود برای اینکه با موقعیت پیش آمده کنار می آمد باید گریه می کرد.
چند دقیقه ای هر دو گریه کردیم بدون کلمه ای حرف، مامان اشرف نگاهی به عکس بابا سعید و عمه سوسن انداخت و بعد از چندین روز به حرف آمد...