دلم انگار که از قله ای به پایین پرتش کرده باشند ، فرو ریخت . من که میدانستم دلیل حسام از قبول کردن این عقد چیست ، پس چرا قلبم از ناراحتی در حال کنده شدن بود . نا خواسته به سمت حسام چرخیدم و مستقیم نگاهش کردم . حسام چشم هایش را بسته بود و انگار که داشت با خودش حرف میزد . کاش حسام می دانست که با هر حرف و اشاره اش چه به روز من می آورد . خدا خدا می کردم که قلب ناسورم امشب تحمل این گرم و سرد شدن ها را داشته باشد . هنوز نگاه یخ بسته ام به حسام بود که چشم هایش را باز کرد و من برای اولین بار به چشم های مشکی و براقش از فاصله ی نزدیک نگاه کردم .
حسام هنوز هم داشت آرام صحبت میکرد :
از خودت بگو ، می خوام بیشتر بشناسمت .