ربع ساعتی میشد که روی کاناپهی قهوهای رنگ نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. باران میبارید. پیادهرو با نور چراغهایی که از بلوار میگذشتند و چراغهای الوان مغازهها، روشن شده بود. نگاهش را از بیرون گرفت. چشمش به عکس کوچکی که پشت شانههای حسین روی دیوار چسبانده شده بود، افتاد. بیاختیار از جایش بلند شد روبهروی حسین، مقابل پیشخوان ایستاد. چشم دوخت به عکس. - حسین؟ انگار این جوان رو جایی دیدهام. - مُرده. - مرده؟! - خب، آره! مُرده. اینقدر میمیرن که... . چهقدر ساده! «اینقدر میمیرن که!»