به چشمهای لنا نگاه کرد و دلش هُری توی سینهاش فرو ریخت. به چشمهای لنا نگاه کرد، لنایی که نوهی ناخلف حاج فلاح بود و برای هرمز، به مثال پیامبری که معجزهاش لبخند بود و روشنایی.
به چشمهایش نگاه کرد و گرمای آفتاب جنوب به دلش تابید. حس نوجوانیهایش را داشت، همان وقتهایی که بعد از تمام شدن تمرینهایش توی سالن کوچک و قدیمی کُشتیِ بندر، تا خودِ ساحل و اسکله میدوید.
لبخندی روی لبهایش نشست. دست کشید روی گونهی لنا و با صدایی آهسته، گفت:
– ضربه فنیم کردی نوهیِ ناخلف حاج فلاح. من مَردِ بُردن از تو، نبودم.