کتاب «کلاغها شیون نمیکنند» به زندگی زنی میپردازد که از شوهر آسیبدیدۀ خود در جنگ عاشقانه نگهداری میکند؛ کسی که به دلیل موجیشدن سالها پس از تمامشدن جنگ همچنان در فضای جبهه قرار دارد و به فکر سنگرساختن برای همرزمانش و نجات آنهاست و...
در بخشی از کتاب امده است:
سر گونی را نگه میدارم تا خاکها را بریزی توی گونی و بچینی گونیها را جلوی سنگر مهمات. روسریام را میدهم عقبتر. صدای قارقار کلاغها باغ را گرفته است. شاخوبرگ درختان باغ از باد ملایمی که میوزد کمی پیچ میخورند در هم و تکهابری سمج دو روز است که مانده بالای آسمان باغ. دنیا نمیچرخد. صدای قارقار کلاغها میآید و انگار باغ را دور میزنند بیخودی و باز مینشینند نوک کاجها. لنگۀ پوتین را به طرف صدایشان پرت میکنم و بعد لِیلیکنان میروم و برش میدارم. مثل خودت روی پا مینشینم و بندهای پوتین را میبندم و پاپیونی گره میزنم. دوباره سرِ گونی را میگیرم تا بیل بزنی و خاکها را تلمبار کنی در گونی و ببری قسمت غربی باغ و بچینیشان روی هم و سنگر بسازی.