آنچه عموماً به انجام دادنش تشویق نمیشویم – و درواقع چیزی که با جدیت ما را از انجام دادنش دلسرد میکنند – ایجاد ارتباط بین آثار فرهنگی و آمال و آرزوها و مشکلات زندگی خودمان است. هر تلاشی برای یافتن تسکین، دلگرمی، بینش یا امید شخصی در آثار غنی فرهنگی بلافاصله حمل بر کاری مبتذل و حتی زننده میشود. گویا قرار نیست ما، بهخصوص اگر آدمهایی جدی باشیم، مواجهات فرهنگی را فرصتی برای آموختن ببینیم. از یک طرف، بر اهمیت و ارزش فرهنگ اصرار میورزیم و از طرف دیگر، تعاملمان را با فرهنگ به رابطهای نسبتاً مؤدبانه، مهارشده و اصوال آکادمیک محدود میکنیم.
آثار بزرگ فرهنگی و هنری تقریباً همیشه برای رهایی، تسلی و نجات روح مخاطبانشان به وجود آمدهاند. این آثار هریک به طریقی با هدف تغییر دادن زندگی آدمها خلق شدهاند. ما به مظاهر فرهنگ در اطراف خود نیاز داریم، چراکه برای دستیابی به تعادل و کمال، ضعیف و کمتوان هستیم. باید آهنگها، فیلمها، کتابهای تاریخ و تابلوهای درست و خوبی در اختیارمان باشد تا ما را از تسلیم شدن در برابر خشم و خطا مصون نگه دارند.