در همون لحظهای که ما پامونو از درِ جلویی بیرون گذاشتیم، من بهطور غریزی فهمیدم که زنده نمیمونم، به همون ترتیبی که حیوونا میفهمن. خدایا، اونا منو میکشن. فقط یه لحظه هول کردم، نه بیشتر. چون بلافاصله موج خروشانی از تأسف بهدنبال این وحشت سرازیر شد و اونو تسخیر کرد و از بین برد. تأسف نه برای خودم، نه برای خونوادهم، بلکه برای زندگیای که بهنحوی فریبم داده بود و حالا داشت تموم میشد، نشت میکرد و میرفت. زندگیای که من هرگز تجربهش نکرده بودم. در سکوت قبل از تلاشیِ جسمم در غبار ارغوانی،حقیقتی کوچیک تو ذهنم جرقه زد: زندگی فریبم داده بود، چون هرگز حتی یک بار تو چهلوسه سالی که زندگی کرده بودم حادثهایو، حتی حادثهی کوچیک و بیاهمیتیو، تجربه نکرده بودم که جداگانه برای خودم اتفاق بیفته، که بشه سبکوسنگینش کرد و در موردش حرف زد. این واقعیت که این آخرین تجربهی من بر اساس این درک تعریف میشد اوج اندوه بود. اینطوری بود که من در اوج اندوه مردم.