سپیدهدم، قبل از صدای کوتاه ناقوس، آقای گایزر کولهپشتیاش را بست، کلاه، بارانی و چترش را برداشت و از خانه بیرون رفت. کولهپشتی چندان سنگین نیست و وقتی به جنگل میرسد تپش قلبش آرامتر شده است. در دهکده کسی نیست که آقای گایزر را ببیند و از او بپرسد کجا میرود با آن کولهپشتی، آن هم در این هوا. آقای گایزر میداند دارد چه میکند.