اوستا، بعد از چای و کمی استراحت، دوباره مشغول بهکار شد. مجید سیمان را آماده میکرد و اوستا با ماله ماهرانه سیمانها را روی دیوار میکشید. ساعتی از شروع کار مجدد نگذشته بود که صدای در بهگوش رسید. پریسا دوان دوان بهطرف حیاط رفت. اوستا و مجید سرگرم کار بودند و پوریا معلوم نبود بهچه کلکی از زیرکار در رفته و بهاتاق بالا پناه بُرده بود. پریسا روسریاش را روی سر کمی مرتب کرد و بعد از آن که از بین آجر و سیمانها راهی برای رسیدن بهدر برای خود پیدا کرد، در را گشود. او همانطور که حواسش بهگوشهی شلوار خاکی شدهاش بود،