میدانم چرا یکدفعه هول به دلم میافتد؛ هول اینکه نکند توی راه، سر همان چهارراهی که آن زن و مرد ایستاده بودند، پیاده شده باشم! به سقف مینیبوس نگاه میکنم، به پنجرهها، به صندلیها، به دستگیرهی در؛ ولی هنوز توی مینیبوس هستم؛ صدای خِرخِر موتور آن را هم هنوز میشنوم… پس چرا دارم از شدت سرما قالب تُهی میکنم؟ چکمههایم خیسِ خیس است؛ انگار ساعتها توی آب یا شاید هم برف راه رفتهام! همین چند دقیقهی پیش که خشکِ خشک بودند. باز این هراس به دلم میافتد که نکند توی راه پیاده شده باشم. اگر پیاده شده باشم چه؟