یاس کبود عاشقانه ای است آرام؛ در حال و هوای روز های تهران قدیم. جایی حوالی چهار راه سر چشمه، در خانه هایی با دیوار هایی خوش رنگ، حیاط هایی بزرگ و محاط بر حوض های آبی رنگ. پر از گلدن و و بوته های یاس خوش عطر که درز دیوار ها را می گیرند و بالا می روند و سر می کشند داخ کوچه ها.
روز هایی خوش عطر که هم عصر با استبداد رضا خانی شده است و بیرون این چهار دیواری ها را به غایت نا امن ساخته است. دیگر کوچه های تهران محل امنی برای زنان نیست.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
این سرما را تنها یک چیز بر هم می زند. مشتی یاس که در جیب بغل داشت. که هرگاه سر خم می کرد و نفسی عمیق می کشید این عطر و بو نرم تر از نرم، تا عمق جانش فرو می نشست. عصر به خانه سرهنگ رفته بود. نه با چادر که بی چادر. نه با روبنده که بی روبنده. نه با پای جورابدار که با شلیته و تنبان بالای زانو. برای یک دم دلش فرو ریخته بود. وقتی در را به رویش گشوده بود رو گردانده و استغفر اللهی گفته بود.