زنگ تلفن به صدا درآمد صدایی خشمالود از آن سوی سیم گفت خوب گوش کن سیاه بس است دیگر ما از شر تو جانمان به لب آمده؛ قبل از فرا رسیدن هفته آینده از آمدنت به مونتگمری پشیمان خواهی شد من به اوج ناامیدی خود رسیده بودم حاضر بودم همه چیز را رها کنم تصمیم گرفتم مشکلم را با خدای خود در میان گذارم در همان لحظه احساس وجود مواهب الهی چون گذشته به من گرمی بخشید درست مثل اینکه میتوانستم در درون خود صدایی را بشنوم که می گفت برای» عدالت بایست... برای حقیقت استوار باش... خدا همیشه در کنار توست.» و آن گاه از همه دل نگرانیها ،بیم هراسها رهایی یافتم شک و تردید رنگ باخت من برای مقابله با هر ناملایمتی آماده شدم