آریوبرزن: ترس ام از مرگ نیست مادر؛ ترس ام از این است که بمیرم و پیمان شکن ام ،بخوانند ترس ام این است که تاب نکنم و سرزمین ام پس از من برای همیشه در بند بماند؛ برای همیشه در افسوس آزادی.
روشنک: وقتی مردای شهر آدم موندن نیستن، باس پای موندن نامرداش پیر شد! آره، باس می رفتم... آخه اون مرد بود و من زن، اون باس می موند و من نه، اون باس راحت خلاص می شد و من یه عمر زیر دین این تاریکی شب عذاب می کشیدم.