گفتی: «بذار آزادیمو داشته باشم پری. هر چقدر دست و پای منو ببندی، همونقدر ازت دور میشم.» اما این مرزِ بیتعریف مثل معمایی حلنشدنی بود. از گذشتۀ پایبندیهات جدا میشدی. پوست میانداختی و یکی دیگر میشدی. یکی که میشناختم و نمیشناختم.میخواستم و نمیخواستم. حس میکردم توی خانهام، خانهای که با هم ساخته و درست کرده بودیم، روزها و سالهایی را گذرانده بودیم، غریبهای بودم که گاهی به دیدنت میآید و تو گاهی به خانهای سر میزدی که هیچ خاطرهای از گذشتههای دور در خود نداشت و تنها از
سرِ تکلیف بود و شاید هم خالی کردن بار عذاب وجدان. غریبهای بودی که زمانی نه چندان دورمی شناختمت.
حساسیتهات تاول زدند. بزرگ شدند. زخم برداشتند. چرکین شدند و عاقبت ترکیدند و بهرام دیگری بیرون آمد. بهرامی که بعدها آرزو کردم همۀ مرهمهای دنیا را جمعکنم تا همانی بشود که بود و نمیدیدم. میخواستم و نمیدیدی. چشمام را شسته که نهضد عفونی کردم و همۀ میکروبهایی را که مانع دیدنم شده بود را زُدودم. حالا این تویی که غباری از نخواستن و ندیدن در چشمها و ذهنت نشسته.