به پشت دراز کشیده بودم، دستها روی شکم، پاها جمع به طرف شکم. از وقتی یادم است این توانایی را داشتم که خودم بشوم پناهگاه خودم، حلزونی که میخزد توی لاک خودش، عنکبوتی که در خودش میپیچید و گلولهای میشود. قرار داشتن توی جعبه خوشایند نبود، سخت نبود، اما خوشایند نبود... بعد، لحظهای هم فکر کردم واقعا به دو نیمه اره شدهام ـ نه جسمی، بیشتر ذهنی.