دلم میخواست برای کسی حرف میزدم. از خیلی چیزها برایش میگفتم. از غمهایی که رنگ باخته بود و از شادیهایی که پُر رنگ شده بود.
از نخواستنی که به خواستنیترین تبدیل شد و از حسی که به رنگ عشق در آمد.
از دستی که به سمت تنها یک آرزو دراز شد و برای به چنگ آوردنش داشت با زمین و زمان می جنگید.
و از همه مهمتر از رازی سر به مُهر که باید به زبان میآمد و جانم را خلاص میکرد.
سام احساسم را گره زده بود... یک گره کور!
و دستهای من ناتوان تر از هر وقتِ دیگر... باز کردنِ این گره کارِ خودش بود نه کارِ من! تا برنمیگشت این گره همچنان کور باقی میماند.