آرلو توی مزرعهای در دامنهی کوه زندگی میکرد.
او دلش میخواست ردپایش را روی انباری مزرعه بگذارد. یک روز، آرلو افتاد توی رودخانه و از خانه خیلی دور شد. او و دوستش، اِسپات، دلشان میخواست برگردند به خانه.
آنها سفر طولانی و خطرناکی در پیش داشتند.
آرلو ردپایش را روی انباری مزرعه میگذارد؟