بلوخ، شخصیت اصلی داستان، چه او را شیزوفرنیک بدانیم چه نه، فردی است جدا، متفاوت و برکنده از جامعه. چه نمی تواند جهان به زبان درآمده جامعه را درست درک کند. به بیانی دیگر می توان او را فردی بیگانه با جامعه یا جهان برساخته جامعه دانست. دلهره دروازه بان هنگامِ ضربه پنالتی جهان این انسان بیگانه در مواجهه با جامعه را به تصویر می کشد.
«دوباره از خواب پرید. حتماً پیش از آن اندکی به خواب رفته بود طی اولین لحظات بیداری، به نظرش آمد که از خودش بیرون افتاده. دید روی تختی دراز کشیده. با خود فکر کرد، «علیل!» یک زائده! متوجه خودش شد و بعد انگار به یک باره فروریخت. دیگر برجا و برقرار نبود. آرام هم اگر می لمید، ادا و اطواری بیش نبود. چه زننده و عریان لمیده بود به زمین، چنان که یارای گریز نداشت از تنها تصویری که شاید خود را شبیه به آن می دانست. چنان که آنجا لمیده بود، چیزی بود وقیح ،هرزه و نه برجای. چیزی به کلی تهوع آور با خود اندیشید دفنش کن ممنوعش کن و پایانش بده!»