من از این تنهایی آبستن به طفل گریه ام
اشک می گوید که هر شب قصه را تکرار کن
مادم از شیر من را نه، مرا از خون گرفت
نعش سرخم را سر گهواره ها بیدار کن
درد را جاری به شریان های تنهاییم کن
زخم را از یک دوباری خوردنم هربار کن
لکنت پرواز آخر وسعت زندان نداشت
بال بشکن روزن خورشید را آوار کن
هدیه کن آن تیرهای سربی ات را در خشاب
قطره هایم را نثار سینه دیوار کن