ایوان تورگنف در این داستان یک برش از زندگی خود را در شانزدهسالگی روایت میکند که شیفتهی همسایهی مسنتر از خودش، شاهدخت یکاترینا شاخافسکایا یا همان زیناییدای رمان میشود و طوفانی از احساسات تغییرپذیر را تجربه میکند، از تعالی و حسادت گرفته تتا ناامیدی و فداکاری. داستان با توصیف رابطهی راوی و پدرش که نمادی از زیبایی مردانهی روسی در قرن نوزدهم شناخته میشود، وارد مرحلهی پیچیدهای میشود.