زمین انگار زیر پاهایشان میلرزید...
پالی اُکیف بهتازگی به خانهی پدربزرگ و مادربزرگش -الکس و کیت موری، دو دانشمند مشهور- نقل مکان کرده است. او در یکی از گردشهای هرروزهاش در طبیعت شگفتانگیز اطراف خانه، سه هزار سال در زمان به عقب برمیگردد. اما این اتفاق تصادف نیست و اینکه دروازهای بین حلقههای زمان باز شده دلیل دارد؛ دلیلی که وقتی دروازهی پشت سر پالی و دوست بیمارش، زاکاری، بسته میشود، آشکار میگردد. آیا پالی میتواند در این وضعیت بغرنج از خودش و زاکاری محافظت کند تا دروازه دوباره باز شود و آنها را به خانه برگرداند؟
«ولی اگر همه چیز را میدانستم، دیگری شگفتیای در کار نبود چون آنچه به آن عقیده دارم خیلی بیشتر از چیزهایی است که میدانم.»