در مدرسههای قبلیام وارد کلاسی میشدم که معلم پشت میز نشسته بود و هر آنچه مقرر بود به مدت چهلپنج دقیقه برای یکی دو سال درس میداد. معلمها خودرویشان را از جایی در محوطه، خارج از تیررس ما، پارک میکردند. جدای از ما غذا میخوردند. در جایی که دانشآموزان نشنوند، با هم گپ میزدند. بعد به سادبری ولی آمدم و دیدن اینکه کارمندان چه وسیلهای (دوچرخه، موتورسیکلت، ماشین…) میرانند، محشر بود. محشر بود که میدیدم مینشینند ناهار میخورند و میتوانم کنار آنها بنشینم و ببینم چه میخورند و آیا آداب غذاخوردن را میدانند؟ چند دست لباس متفاوت میپوشند، در هوای سرد چه میپوشند و آیا کلاه سر میگذارند؟ تا پانزدهسالگی خیلی این فرصت پیش نیامده بود که با بزرگسالان در محل کارشان معاشرت کنم ولی با آمدن به سادبری ولی و دیدن هرروزهی بزرگترها در محل کارشان میتوانستم ببینم چطور زندگی میکنند و از این بستر زندگیِ واقعی توشههای بسیاری بردارم.