دانههای درشت عرق روی پوستش میدویدند. دستهایش دیوانهوار به دنبال رشتهی نخودهای زیر بالش میگشتند. به ساعت روی میز نگاه کرد. سه و یازده دقیقه، مثل هر شب. میدانست که دیگر خوابش نمیبرد. باید به آب پناه میبرد. باید پاک میشد. باید پاک میکرد بدنش را، روحش را و فکرش را، از دانههای درشت وحشت.