یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت. بزی بزغاله بازی کرد و بازی کرد ولی یکدفعه به یاد بزی با و علفهای تازه، بزی ما و گلهای رنگارنگ افتاد و دلش برای آنها تنگ شد. ایستاد و به این طرف نگاه کرد، چیزی ندید، به آن طرف نگاه کرد، هیچی ندید، هرچه نگاه کرد و نگاه کرد خانه شان را هم ندید. بعد ترسید و مع مع گریه کرد گفت:«من گم شده ام، من گم شده ام.»