داستان این کتاب درباره گلی است که چند روز مانده به بهار میروید. گل حسرتی از شکافی در زمین خودش را بالا میکشد و با درخت بلوط، پرنده، چشمه و مورچه همصحبت میشود، او هرسال تلاش میکند که بهار را ببیند؛ اما دقایقی قبل از رسیدن بهار... .
این گل هر سال به امید دیدن بهار میروید؛ با وجود اینکه تمام پرندگان و چشمه و درخت بلوط و... او را ناامید میکنند؛ اما او باز هم دست از تلاش برنمیدارد و هر سال امیدوار است که بهار را میبیند. باید دید که امسال هم بهار را میبیند؟