بهت و ناباوری میان مردمکهایش میرقصید و سیگار توی دستش بدون هیچ پُک زدنی میسوخت. یک قدم به سمت در برداشتم و صدای خشدارش جانم را نشانه رفت:
- مهم نیست باهاش تا کجا پیش رفتی. من فراموشش میکنم. برگرد!
آخرین برگ غرورش را زیر پاهایم له کرد تا من بیشتر از همیشه بدانم عاشق است.
« پرپر کردم گل باغ غرورم را
تا در دستان تو باشد دل تنها
چنان کشتیِ دل غرق نگاهت شد
که رفت از یاد من غمهای این دنیا
پر پر کردم گل باغ غرورم را
تا در دستان تو باشد دلِ تنها»
روی پاشنهی پا چرخیدم و گفتم:
- رفیق قدیمی قرارمون زیردرخت سیب باغ آناجان هر وقت به هم احتیاج داشتیم.
دیگر صبر نکردم ببینم تکلیف سیگار سوختهی توی دستش چه میشود. با گامهای محکم به سمت در حرکت کردم و لحظهی آخر آخرین زمزمهاش را هم شنیدم:
- برگرد!