داخل ماشین نشسته و از پشت شیشههای غبار گرفتهی کافیشاپ چهرهی نه چندان واضحی از نیم رخ خندان آزاده را میبینم.
چنان شاد و سرمست است که انگار دنیا را در کف مشتش گرفته.
خودم را دختر نوجوانی میبینم هم سن و سال او.
از میان کوچههای تنگ خاکی و سنگلاخی روستا میگذرم.
شادم و سرمست از انتظار دیدن یار.
همهی دنیایم ئالان بود.
چهرهی مردانهی او وقتی که میخندید، لبخند میزد و به یک سو خیره میماند، تمام وسعت ذهنم را اشغال کرده است.
من دختری نوجوان و چهارده ساله بودم که عاشق مردی شده بودم که بیست و سه بهار از سر گذرانده بود.
اولین بار که او را دیدم ناخودآگاه جذب چهرهی پُرابهت و مغرورانهی او شدم.
چیزی در رخسار این مرد جوان میلی کُشنده در من ایجاد میکرد که بایستم و به این همه ابهت و شکوه مردانه زُل بزنم.
چنین حسی را هیچگاه تجربه نکرده بودم.
نه معنای عشق را میفهمیدم نه هیجان و شور کاذب جنسی داشتم.
هنوز هم نمیدانم چه بود که در اولین نگاه چنان محو و شیفتهاش شده بودم.
انگار جادویم کرده بود.
وقتی نگاهمان تلاقی کرد او هم زُل زد به چشمهای دختری که خودش را از لب پنجره به بیرون آویزان کرده بود.