کورین لا مر از هیچچیز نمیترسد؛ نه از عقربها، نه از پسرهایی که اذیتش میکنند و صد البته نه از جامبیها؛ جامبیها ساختهی ذهن پدر و مادرها هستند تا با آنها بچههایشان را بترسانند. اما از روزی که کورین در تعقیب یک آگوتی وارد جنگل ممنوعه میشود و جفت چشمان زردی را میبیند که او را تا حاشیهی جنگل تعقیب میکنند، نمیتواند از فکر آنها بیرون بیاید. امکان ندارد آن چشمان متعلق به یک جامبی بوده باشند، مگر نه؟
روز بعد که کورین در بازار غریبهی زیبایی را میبیند که دارد با ساحرهی جزیره صحبت میکند، حسش به او میگوید اتفاقات غیرمنتظرهای در راه است. زمانی که همین زیبارو در خانهی کورین سر و کلهاش پیدا و مشغول شام پختن برای پدر کورین میشود، کورین مطمئن میشود خطر همان حوالی است. این تازه اول ماجراست. خطر بزرگتر از چیزی است که کورین فکر میکند، اما شاید او بتواند بهشکلی جلوی خطر را بگیرد.