هر بار اگر شکایتی داشته باشی، تحفهی روز را به تو میبخشد. و تو هر بار، به دامان او بازخواهی گشت، باز میپناهی و وسوسهی دائمشدنِ آرمیدگیات را پنهان خواهی کرد. شب است این. اگر پای آن نیست که نخوابیدن را معنا کنی، بر عهدهی توست. دهان تیره و منجمد او، بیهیچ تکان، طلیعه را مسخره میکند. میشنویاش. چرا؟ چراکه سرشت توست که دهان شب را برای اعلامت میگزیند. شب است این. جان را چون گیاهی پنداشتن، میان دِلک دستها نشاندن و مهتاب را خواستار شدن، در عین سکوت. شب است این. بامداد که عارض میشود، اندوه موجزش تو را میپوشاند، فریبت میدهد. تو چیستی؟ چیستی تو؟ جز غور در اندوهی بیپایان؟ شب باش؛ تنها اینگونه است که بیهیچ تکان، طلیعه پوک میشود و «که چه»ات پاسخی مییابد. آه اگر وسوسهی دائمشدنِ آرمیدگیات نبود، اینگونه معنا را به هراس نمیفروختی. گامها تا یقین مانده است. میدانی شب چهگونه است؟ آنگونه که تا واپسین یاختهی گردهات نیز، بیتذبذب و مست بگوید: «آه شب است. شب هست. شب هست.». این کتاب، چند نفسیست که در شب، شعر شدهاند. از اینروی «ننامیده» است و از این روی هست. چیزکی از اندوه بیپایان و شب.