یکی بود یکی نبود غیراز خدا هنیچ کس نبود. یک کمندعلی بکی بود یک باغ داشت. تو باغش هم دوازده تا کندوی عسل داشت. کندوها را سینه کش آفتاب، وسط سبزه ها و گل ها، زیردرخت های سیب و زردآلو، روی سکو کار گذاشته بود و زمستان که می شد جلوی انباری اتاق بالاش را خالی می کرد و کندوها را تو درگاهیش می چید و سالی پنجاه من عسل می فروخت. دیگرنه غصه ای داشت نه دلهره ای و نه شب بیداری ونه آبیاری و نه لازم بود داسغاله بردارد و صبح تا غروب زیر آفتاب درو کند...