پرسه در مزار عاشقان بیلیلی، درمان دردهای پنهانی او بود. سر در گریبان با دلی آکنده از اندوه راهی خانه شد. سنگ از قلبش آویزان بود و بهسختی قدم از قدم برمیداشت. وقتی در را باز کرد، چشمش به آقا افتاد که در آستانۀ در نشسته بود و کمد وسایلش را خالی میکرد. آقا عادت داشت دگمه، سنجاق و کش پلاستیکی در ته جیب کتش جمع کند، چیزهایی که هیچ مصرف خاصی نداشتند. انگار بودن خرتوپرتهای کماهمیت به او آرامش میداد. آنا بههم ریخته بود. شب و روز اشک میریخت. یقۀ هرکسی را که از کنارش میگذشت، میگرفت.
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
...
همهچیز برای دیگران عادی بود، ولی او خلاف نیروی جاذبه حرکت میکرد. درهرحال این حس نابرابری با او بود. احساس سنگینی نسبت به زندگی کسلکنندۀ خود داشت. نمیتوانست مثل دیگران به روزمرگی معمول ادامه بدهد. گاهی انسان از مبارزه کردن هم خسته میشود. دلش به حال دیگرانی میسوخت که زندگی را اینچنین جدی گرفته بودند، بهخصوص آنگاه که زندگی ناامیدکننده بود و حال بههم زننده. تصمیم نداشت عمر طولانی کند و توی رختخواب با عزرائیل سروکله بزند. از سر تا پا مملو از تناقض بود. برعکس آب شنا میکرد و در تلاش برای جلو رفتن، خود را به آبوآتش میزد. میتوانست عمق تاریکی را در باورهایش حس کند و حتی برای خودش هم مرثیهسرایی کند که چرا مثل دیگران به آرزوهایش نرسیده است. شاید هم ترجیح میداد که یکجایی در گوشهای پرت بماند و با زندگی سر کند.