مردم شهر وقتی شنیدند شیطان از شهر گریخته است، از خانه های خود خارج شدند و برای تماشای راهبه و فاحشۀ عریان به میدان اصلی شهر شتافتند. اما او چپقش را چاق کرده بود و آرام در خلاف حرکت شتابان جمعیت به سمت بلندترین ساختمان شهر گام برمیداشت. مردم چندین روز از ترس شیطان از خانه های خود خارج نشده بودند، بنابراین با شنیدن خبر فرار شیطان، انگار از اسارت آزاد شده بودند. آنها با تمام توان خود سریع و شادمان به طرف میدان اصلی شهر میدویدند. شیطان با اینکه خیلی سعی میکرد با این جمعیت شتابان برخورد نکند اما چندین تنۀ محکم خورد و با آخرینش چپقش به زمین افتاد. مرد، چپق را از روی زمین برداشت و با عذرخواهی به شیطان داد و با عجله از او پرسید: «راهبه و فاحشۀ عریان کنار هم دیدنی اند. نمی خواهی آنها را ببینی؟» شیطان، بی آنکه اجازه دهد مرد چشم های او را ببیند، با متانت سرش را تکان داد و گفت: «دیدنی ها دقیقا اینجاست.»