نیاز به داستان در فرهنگ معاصر ما شدید شده، اما از آغاز زمان همواره بخشی لاینفک از جامعه معنادار محسوب میشده است. در واقع، سابقه داستانگویی همانگونه که محققانی چون کلوگ و شولز ثابت کردهاند، به یک میلیون سال پیش برمیگردد. روایت ژانرهای بسیاری یافته: اسطوره، حماسه، تاریخ مذهب، افسانه، تبارنامه، قصههای اقلیمی، رمانس، تمثیل، اعتراف، وقایعنامه، هجو، رمان. و هر ژانر چندین و چند زیرمجموعه دارد: شفاهی و مکتوب، منظوم و منثور، تاریخی و داستانی. اما همه داستانها صرفنظر از سبک، صدا یا پیرنگِ متمایزشان، در یک کارکرد مشترک هستند: کسی در مورد چیزی به کسی چیزی میگوید. در هر مورد همیشه یک گوینده، یک قصه که تعریف میشود و کسی که آن را میشنود، وجود دارد. و به نظر من، همین الگوی به شدت میانذهنیِ گفتمان است که روایت را اساسا به کنشی ارتباطی بدل میکند. حتی در مورد تکگوییهای پسامدرن مانند آخرین نوار کراپ یا روزهای خوش، اثر بکت، آنجا که بازیگر با خودش حرف میزند و به حرفهای خودش گوش میدهد نیز همواره وجود یک دیگریِ پنهان که قصه برایش تعریف میشود، بدیهی قلمداد میگردد ــ این «دیگری» معمولاً «ما» شنوندگانِ قصه هستیم. به طور خلاصه، آنجا که مؤلف یا مخاطب به نظر غایب میآیند، در واقع «مستتر» هستند. به نظر من، به همین دلیل است که روندِ مداوم و پایانناپذیر داستانگویی مصداق این جمله معروف امروزی است که «در روایت هیچکس سخن نمیگوید» یا حتی فراتر از این: «زبان فقط با خودش سخن میگوید.»