میشود از رویا هم، همراه با واقعیت عینی داستان نوشت و تو آن را بخوانی. همه اتفاقات. را تکه تکه و پس و پیش مینویسم چون همینطور هم به ذهنم میآید. میدانم لذت خواندن تو خواننده بیشتراز نوشتن من است. اما کدام رویا؟ فرصت که میکنم میخزم زیر پتو و آن را میکشم بالای سر، منافذ را میبندم. میشود گورستان. خب همهچیز و همهکس ناهمگون سر میکشند. همه با هم و درهم و قاطی پاتی که حتی تشخیص آنها مشکل است. نمیدانم دیدی مثل وقتی پارازیت روی صفحه تلویزیون باشد، تصویر محو و مغشوش میشود و بعد هم سیاه؟ گاهی هم که تصویر بیابد اصلا خط و ربطشان را به هم پیدا نمیکنی.