مرجان خانم تنها و ساکت است. ولی در پس این انزوا دنیایی بهغایت انسانی نهفته است، دنیایی که گویی وجود ندارد، درست مثل خود مرجان؛ زنی که امید را در تکهپارچههای گرهخورده به درخت مقدس آرزوها، در سکههای بخت پرتابشده به چشمه، در چشمدوختن به گنبد مسجد و شمعدانهای روشن کلیسا جستوجو میکند.
«مرجان پلههای یک آپارتمان را چندساعته تمیز میکند؟ فرض کنیم دوساعته. البته یک ساعت هم کافی است. دستش تند است. مگر مجتمع بزرگ دوساعته تمیز میشود! خب، کارش را سمبل میکند. آدم باید برای کارش ارزش قائل باشد، جانم. مگر نه؟ منبع درآمدت است. آپارتمان تمیز میکنی؟
پس باید جوری تمیز کنی که همهجا برق بزند. مرجان خانم بهازای هر واحد 12 لیره میگیرد. آپارتمان ما پنجواحدی است. میکند از قرار چقدر؟ شصت لیره. اگر روزی سه آپارتمان را تمیز کند چه؟ هر هفته چند روز است؟ هفت ضربدر سه، 21. حالا 21 را ضربدر شصت کن. ده تاش میشود ششصد... هزار و دویست... هزار و دویست و شصت.»
- از متن کتاب