پردههای قسمتی از اتاق را کشیده بودند و پرستارها به سرعت در رفت و آمد بودند. گروهی از پزشکان سراسیمه کار میکردند. یکی از آنها بالای سر بیمار زانو زده بود و تلاش میکرد تا مجرای تنفسی او را باز نگه دارد. دزموند مرده بود. او رفته بود. 1 دقیقه پیش همین جا بود و حالا نبود. چه بر سر او آمده بود، بر سر کسی که من فقط 1 ساعت پیش با او حرف زدم؟ از او چه ماند، فقط جسمی بیجان؟ فاصله میان مرگ و زندگی بسیار اندک است. پرسشهایی به مغزم هجوم میآورند. او در حال مرگ چه چیزی را تجربه کرده بود؟ آیا او ما را د رحال تلاش برای نجات جانش میدید؟ الآن چه بر سرش آمده است؟ آیا او هنوز نوعی آگاهی و هشیاری دارد، یا همه چیز به پایان رسیده است؟