یکی بود، یکی نبود...
در سرزمین های خیلی دور، دو قلمرو وجود داشت؛ قلمروی خارجی که هیولاهای عجیبی در آن سرگردان بودند و به هر کس دست می زدند طلسم می شد و قلمروی داخلی که انسان ها در آرامش و امنیت آنجا زندگی می کردند. قصه ی پریان ما از جایی شروع شد که هیولایی سر راه دخترکی سبز شد و آن ها همدیگر را دیدند و در هوای گرگ و میش و مه آلودی گیر افتادند که نه شب بود و نه روز.