صدای زوزهی باد از کوچه میآید. اما هنوز صدای جاروی پیرمرد نمیآید. نگران میشوم. با خودم میگویم: شاید یادش رفته امروز بیاید کوچه را جارو کند. آن هم امروز که از صبح باد و توفان است و این همه برگ خشک و شاخهی شکسته توی کوچه ریخته است.