تا یادم هست عزیز جون صداش می کردیم ،مادر گاهی او را با گویش مازنی خواهرجان هم مینامید مادر بزرگ به او می گفت سلیقه خانوم و پدر به احترام شوهرش او را خانوم زندی مینامید عزیزترین کس در زندگی ما بود بعدها که بزرگتر شدیم دانستیم هیچ نسبت فامیلی با پدر و مادر ندارد ولی از همه آنها عزیزتر بود دیدارش که همیشه هم ناگهانی بود شادمانی و مسرت را به خانه می آورد هر کدام از ما او را محرم رازهای خود می دانستیم هرگاه مشکلی پیش می آمد که حل آن سخت به نظر می رسید مادر خطاب به فروتن می گفت : به عزیز جون خبر بدین تا بیاد و بگه چه کنیم جایزه ما بچه ها این بود که اگر دختر یا پسر خوبی بودیم اجازه داشتیم با عزیز جون به خانه اش برویم و یکی دو روز میهماناش باشیم. شیک ترین زنی بود که می شناختیم همیشه از پارچه های گلدار لباس می دوخت و می پوشید انگار وقتی راه می رفت یک باغچه پر از گل حرکت می کرد یک کیف دستی داشت که ما شبیه آن را توی عکسهای مجلات در دست ملکه دیده بودیم و شاید تنها زنی بود که داخل کیفاش قوطی سیگار و فندک داشت. زیباترین چشمهای جهان را داشت و قدرتمندترین آنها را هنگامی که خشمگین می شد همان چشمها قادر بود طرف مقابل را درجا بنشاند.
همان چشمها از مهربانی برق میزد.
عزیز جون زنی به بزرگی زندگی بود....