راه برگشت به خانه به اندازۀ چهار بار رفت و برگشت طول میکشد. بیشتر راه را به کار و فهرست وظایفم فکر میکنم. کمی اشک میریزم. فردا باید به درمانگاه داک بروم و با متخصص سرطانشناسیام دربارۀ دورۀ بعدی درمان حرف بزنم، برای همین حالا راجع به غدهها، سلولهای سرطانی و این فکر میکنم که اگر دکترها هر کاری را که بلد بودند انجام دادند و بازهم سرطان درمان نشد چه جوابی به مریض خواهند داد. و فکر میکنم: این چیزی که دارم حالا از سر میگذرونم واقعاً غمانگیزه. احساس میکنم مادرم میلیونها کیلومتر از من دور است و این فاصلۀ وصفناپذیر هرگز تمام نمیشود. من هم از ترسیدن و از دست دادن خستهام. به این فکر میکنم که چرا وقتی همۀ موهایم داشتند میریختند ناگزیر نشستم و در آخرین پاراگراف کتاب مُرده از جویس کلمۀ «برف» را با «مو» عوض کردم و آن را دوباره نوشتم: دوباره شروع به ریختن کردند. با بیحالی موهایش را میدید، نقرهای و قهوهای که یکییکی زیر نور لامپ میریختند… موهایش دستهدسته روی ملحفههای تخت و کف دستشویی جا میگرفت. در سینک روشویی، چاه حمام، مابین کفپوشهای چوبی و روی صابون دستۀ انبوهی از آنها به چشم میخورد. وقتی میدید موهایش کمکم در این جهان میریختند و میریختند، سستیای در روحش احساس کرد… درست شبیه هبوطِ پایان نهاییشان، بر فراز همۀ موجودات زنده و مُرده.