به پنجره های پر خون غرورم دوباره و صد باره خنجرم را فرو می کنم به تمام لحظه هایی که مغرورانه و با فخر روی زمین حرکت کردم ! با دستان خودم تمام اجزای بافته روحم را میشکافم رَج به رَج و رشته به رشته ، دستانم غرق خون خودم است ، به آینه ها که ایستاده به تماشای من ، غرق در خون ، انعکاس من را ترسیم می کنند با سکوت، خیره نگاه میکنم ! مرغ دلم از من پرواز کرد و خشونتم را با خود برد ، آینهها فرو ریخت و من خلق شدم ، صبور ، آرام ، بخشند و بینا و نور رحمت از آسمان به سمت من روانه شد و من حس خنکای عمیقی را از بیرون به نفس فرونشان می کنم . زخمهایم خوب شده ولی من خودم را در کالبد جدید یافته ام این بار به جزئیات ! و خودم را دوست دارم ، این مَنه از میان لجن و خاک تکانده ، مَنه جدید را بغل میکند، در من میخندد ، با من همراه است ، همه جا ، هیچوقت شکایتی نمیکند ، من متولد شدهام در پاس آخر شبانگاهان و در رقص نیلوفری ستارگان بیابانهای زمین که خوب باشم ، خوب خودم ، چقدر بی دروغ و منم های الکی بهتر و زیبا شدهام ، این مرگ زیبایی پوشالی من است ، مَنه پوشالی میسوزد ، غفلتها مرور شده اند ، آموخته ها نمایان تر ، رنج مرا صیقلی کرد و طراوت مرا نمایان کرد ، مبارکم شد .