در پاییز و زمستان 1290 ش، امپراطوری روسیۀ تزاری دو اولتیماتوم به دولت وقت ایران داد که هردو دربردارندۀ درخواستها و دستورهایی اهانتبار و حاکمیتبرانداز خطاب به ارکان نظام نوپای مشروطه بود. شیوهٔ سیاستورزی اصحاب سیاست در این ماجرا، کمابیش، در رخدادهای مهم دیگر تاریخ معاصر ما تکرار شده و حاصل آن چیزی جز خسران برای ملت ایران نبوده است. این تکرار، برخلاف گفتۀ مشهور مارکس، نه یک بار بهصورت تراژدی و دیگربار بهصورت کمدی که همواره بهشکل تراژیکش رخ داده، زیرا نتیجۀ اجتنابناپذیر و منطقی بازتولید شرایط عینی و ذهنی تقریباً مشابه بوده است. قهرمانان این تراژدیها جامۀ خویش را به تن داشتند، نه ردای عاریتی اسلافشان را؛ خود را حامل شایسته و برگزیدۀ سرنوشتی مقدر و رهرو راهی مقدس و برحق میپنداشتند، نه مقلدِ صرفِ همتایان پیشینشان. ارائۀ خوانش تازهای از ماجرای اولتیماتوم و نقشآفرینی بازیگران داخلی آن بهانهای است برای به چالش کشیدن خودبرحقپنداری این شیوۀ سیاستمداری.