همان طور که پیش میرفتند و با افراد آشنا و ناآشنای بیشتری رو به رو می شدند فرلانگ از خودش میپرسید زندگی بدون کمک به دیگران چه ارزشی دارد؟ چطور می توانی چندین سال و دهه زندگی کنی و تمام عمرت حتی یک بار هم جرئت مخالفت با آنچه که آنجا بود نداشته باشی و درعین حال خود را مسیحی بدانی و با خود در آینه روبرو شوی.