سیذارتا داستان برهمنزاده جوانى است که به اتفاق دوست برهمنش براى جستجوى «حقیقت» و دانستن «وظیفه انسان در زمین» خانه و پدر و مادر را ترک گفت و به مرتاضان جنگل پیوست. در جنگل به فن ریاضت و تفکّر به شیوه مرتاضان پرداخت و سخت کوشید تا نفس یا مانع راه نیل «به حقیقت» را از بین ببرد. ولى هرچه بیشتر در این مرحله پیش رفت و هرچه بیشتر نفس را تحت انقیاد درآورد، دید که به همان اندازه اول از «حقیقت» به دور است و ریاضت راه وصول به مطلوب نیست.
در این هنگام شایعهاى شنید که کسى به نام گوتاما یا بودا به آخرین مرحله کمال انسانى رسیده و حقیقت را دریافته و به سعادت و صلح و صفاى مطلوب رسیده است. وى اینک راه حقیقت و رستگارى را به جهانیان نشان مىدهد، موعظه مىگوید. مردم بسیارى به دور وى گرد آمدهاند و از برکت انفاس و تعالیم او بهره مىبرند. سیذارتا و دوستش نیز براى دیدن بوداى اعظم، گروه مرتاضان را ترک کردند. وى بودا را دید و از مشاهده پیکر و رفتار و طرز نگاه و تبسم و جلال و شکوه او که فقط مختص اهل صفا است به شگرفى درآمد و روز بعد به مواعظ آن دانشمند یگانه گوش فرا داشت. بوداى اعظم در آن روز از درد و رنج صحبت کرد و جهان را جز رنج نمىدید، ولى راه رهایى از آن را نیز یافته بود. وى چهار اصل اعظم را شرح داده بود و راه نجات با طرق هشتگانه را به حضار مىنمود. سیذارتا و دوستش گوویندا در جمع حضار قرار گرفته بودند. گووینداى جوان چنان تحت تأثیر تعالیم بودا قرار گرفت که در همان مجلس سوگند وفادارى و بیعت با وى را یاد نمود و در زمره پیروان وى داخل گردید. امّا سیذارتا با مواعظ و تعالیم گوتاماى بودا همعقیده نشد و روز دیگر بودا را از افکار خود مطلع ساخت و گفت: «که سرّ آنچه را که تو در ساعت تنویر فکر از آن گذشتى در تعالیمت یافت نمىشود و دانش چیزى نیست که از کسى به کس دیگر منتقل شود و رستگارى را نیز با تعالیم نمىتوان به دست آورد.»