هوشنگ شاه که یکی از پادشاهان پیشدادی بود و در زمان او هنوز مردمان آتش را نمی شناختند روزی با گروهی از یاران و سپاهیان خود برای تفریح و تفرج به شکار می رفت همچنان که در پی شکار بودند از کوهی بالا رفتند. چون شب فرا رسیده بود به دستور هوشنگ خیمه ها را بر قله آن کوه برافراشتند و افراد بعد از خوردن شامی با هم به گفتگو نشستند. ناگاه از دور غلامی چشمش به ماری سیاه و زنگی افتاد هول و هراس در وجودش پدیدار شد و فریادی بلند برکشید با صدای فریاد او هوشنگ و دیگران از جا برخاستند. ماری را دیدند که دو چشم سرخ و از حدقه بیرون آمده ای بر سر دارد و از دهانش دودی سیاه رنگ بر می خواست.