کتاب پژوهشی دربارۀ دازاین، انسان و مابعدالطبیعه در اندیشۀ هایدگر چند خصوصیت دارد: نخست اینکه وجود و زمان را اساس مطالعۀ هایدگر نمینهد؛ دوم اینکه بر ناتمام ماندن این کتاب تأکید دارد و بر این بنیان، روشی خاص را نیز در مطالعۀ هایدگر پیمیگذارد و پیشمیبرد؛ سوم اینکه وجود و زمان را نه فقط یک کتاب، بلکه یک طرح گسترده و تنها یک دورۀ فکری هایدگر میداند که بر گرد پرسش از "معنای وجود" میگردد؛ چهارم اینکه این دوره و نیز طبیعتا این کتاب را از "پایان" و "غایت" آن بازمینگرد، پایانی که خود آغاز طرح پرسش از مابعدالطبیعه است، یعنی از آغاز طرح فکری بعدی او که بر گرد پرسش از "ذات یا حقیقت وجود" میگردد؛ پنجم اینکه از هایدگر میآموزد (و او خود از کانت آموخته) که مابعدالطبیعه بنیانی انسانی دارد، یعنی بر بنیان پرسش از انسان بنا شده و میشود. بههمیندلیل وقتی هایدگر از «مابعدالطبیعۀ دازاین» میگوید که مترادف با «هستیشناسی مبنایی» است و در بن هر مابعدالطبیعهای نهاده، میباید آن را از جنس و سنخ مابعدالطبیعۀ مابعدالطبیعه یا فلسفۀ فلسفۀ کانت به شمار آورد؛ ششم به این توجه میکند که هایدگر در دورهای هرچند کوتاه (نیمۀ اول دهۀ سی سدۀ پیشین) کانتوار در صدد تأسیس اساس مابعدالطبیعه بود. آری هایدگر مدتی اصلا مابعدالطبیعی میاندیشید. «غلبه بر مابعدالطبیعه» یا پیمودن و درنوردیدن آن دغدغۀ مرحلۀ بازهم بعدتر راه فکری اوست؛ که این نیز یعنی او درعینحال به مابعدالطبیعه و سرنوشتاش میاندیشید. همین نکته این سخن جدیتر را نیز پیش میآورد که هایدگر نه تنها به مابعدالطبیعه و تاریخاش میاندیشد، بلکه اساسا "با" مابعدالطبیعه میاندیشد. خلاصه او را حتما باید با مابعدالطبیعه فهمید و تفسیر کرد. بهعلاوه تحلیلهای هایدگر از مابعدالطبیعه فهمی نو از آن به دست میدهد، که برای ما، که سابقهای دیرینه با آن داریم، بسیار ثمربخش میتواند بود و امید که از سوی اهل نظر جدی گرفته شود.