باد نوپای بهاری وزیدن گرفته بود. آن قدر تازه و باطراوت که گویا از مزرع خاطرات می گذشت نه از خیابان های تاریک و دلگیر. می وزید و بر بالای درختان زمزمه میکرد و عشقه هایی را که نمای ساختمان اصلی را پوشانده بود، با خود این طرف و آن طرف می برد. باد با خودش نغمه های بسیار داشت اما به گوش هر شنونده ای همان را می خواند که در قلبش بود. (از متن کتاب)