ملکه ی فرانسه ،ایزابو، عاشق ژان دلاور است. ژان نیز با اظهار علاقه به ملکه می خواهد به وسیله ی او به هدف های خود برسد. اما از لورانس ندیمه ی ایزابو دختری دارد. لورانس تلاش دارد با ژان ازدواج کند تا فرزندش روزالی صاحب نام و پدر شود. ایزابو دستور کشتن لورانس را میدهد. اما لورانس نمیمیرد و به دست شیطان و جادوگران میافتد.
ژان بی آنکه بداند عاشق دختر خود روزالی میشود و قصد تصاحب او را دارد. ایزابو میخواهد روزالی را بکشد، اما شوالیه هاردی پاسوان که برادر خوانده ی روزالی است، او را نجات میدهد. شیطان از طریق لورانس به روزالی خبر میدهد که ژان پدرش است و چون لورانس حافظه ی خود را از دست داده و فرمانبر شیطان است، نمیتواند به روزالی بگوید که مادر اوست...
ساعت ده ضربت می نوازد .هوای گرم و خفه کنننده ای در این شب تابستان گوشه پاریس را که از کوچه سن انتوان تا رودخانه سن امتداد دارد فرا گرفته است .
سکوت مرگباری بر همه جا حکمفرماست .
اینجا قلعه عظیم الجثه ای ایست که ده هزار مرد مسلح از آن محافظت می کنند . نیزه های سربازان در بالای برج این قلعه نمایان است ....