زمستان، دهکدهای روستایی در فرانسه.
در شبی برفی که دهکده در سکوت سنگین ناشی از بارش شدید برف فرو رفته، مردی ذر کمال خونسردی افراد یک خانوادهی ثروتمند را که شامل سه کودک و مادر و پدرشان است به قتل میرساند.
انگیزهی قتل مالی است و مقتول تمام سرمایهی قاتل را که شامل پولی است که وی از پدر و مادر بازنشستهاش قرض گرفته، با وعدهی سرمایهگذاری و کسب سودی سرشار از چنگ مقتول در میآورد و هرگز اصل پول یا سودی به او پرداخت نمیکند.
راوی داستان همسر قاتل است و ماجرا از جلسات دادگاه و دیالوگهایی که بین دادستان و قاضی و قاتل ردوبدل میشود آغاز میشود. قاتل با جزییات توضیح میدهد که چطور وقتی پدر و مادر ان سه طفل در خانه نبودهاند به خانهی آنها رفته و هر سه کودک را با ضربات چوب بیسبال به سرشان کشته است و بعد صبر کرده تا والدینشان هم برگردند و آنها را هم با تفنگ کشته. دلیل کشتن بچهها این بوده که پدر و مادرشان را زجرکش کند، همانطور که خودش بر اثر از بین رفتن سرمایه و از هم پاشیدگی کانون خانوادهاش زجر کشیده.
راوی پس از روایت کردن جلسات دادگاه، به گذشته فلاشبک زده و از ابتدای آشنایی و ازدواجشان تا تغییراتی که به مرور زمان بر اثر شکستهای پیدرپی در روحیات قاتل رخ داده را تعریف میکند.
در نهایت قاتل در دوران محکومیتش به انجیل و مزامیر داوود پناه آورده و در آن خلوت چندماهه از خداوند طلب بخشش میکند، اما براثر بیماری قلبی در زندان فوت میکند.